اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اندر مصائب سنه تسع وتسعون هجری


خواجه کهن سن و فرتوت از سختی دوران مجنون الفرج گشته. پریشانی بر وی زان روی حادث شد که  رساله نظامیه الطهرانش را نگاشتن، کمر چو کمان نیک به زه شده خمش کرده و بر فرق سر  از سماء و ارض امور و واجبات دیوانی و مکتبی بریخته. خون وی نزد امیران دیوان "خزانه باسارغاد"1 حلال و قتلش نزد گودرز ابن دیباج، مرشد و رهنمای نگارش آن رساله کذایی مباح آمده است. دنیز بنت خاطرالمک نیز  شریک وی است  در "مسلسل غریبان ولشده"2 سلیطه وار در ایامی نزدیک هر چه  کلمات کیرین از کام شیرین می آمد خواجه را نثار و ترک شراکت ساز کرده است. خواجه تمام این مصایب را در جام صبر خود ریختندی که خود از پیش با تلخاب مصایب بلا و مرض کورونا لبریز بود. خواجه بالاجبار هر صباح تا شام چهل وعده دستان هنرورز خویش با سود و تیزاب بشسته و از بهر خشکیدن پوست دست که چون خایگان اشتر تازی چروکیده است با ضماد سقا3 ایادی فسرده را مالش می دهد. شیخ قوربان فی الایام نیز خواجه را گیر آورده و سفارشی بر رسم نگاره ای چند بسپرده ست که خواجه از آن روی از شیخ هم در گریز است و روی خجل.  خواجه اهتمام بر منحرف کردن این سیلاب اضطراب و این قُشار به بیضتین خویش نمود لیک توفیق کمی بود حاصل که تخمان بشر را توان دفع  سیلی چنین "بلاد  از نقشه شور"4 نیست. خدا بر وی صبر جزیل و قوت دوچندان بخشاد که وی سخت در عذابیست سترگ.

خواجه ز تخمان خود آویخته ست /بر در دروازه دوران  چو مشک

خسته و افگار و ملامت نشین/غرقه شده در گه و درخون و اشک



1- دیوانی که خواجه در آن مشغول بود و در آنجا در نهایت ماتحت پاره کرد

2- سریالی تخمی به نام دیاسپوران در این اشکال:

https://www.youtube.com/watch?v=ywAJepO7FSw

3- یحتمل منظور کرم آبرسان یا مرطوب کننده است

4- ترکیب وصفی در آن ایام که به سیلی اطلاق می شده است که توانایی شستن و محو کردن شهری را از نقشه جغرافیا داشته است.

ظهور حاج ذبیح الدین دیار نمسه را

سالها دفتر حاضر صنادیق(1) را کناری بود و تربت معلق همیبخورد تا آن [دم] که خواجه آروین گزوینی به رویایی صادقه، کلید دخول به این دفتر رقمی(2) دریافت. در آن گاهِ مبارک، ملائک خواجه را به بشارت نازل آمدند که یا خواجه، صحرای گشادی را شتر مانی و دریای سُستی رانهنگ، تو را بس هر چه خُفتی و  ژاژ خاییدی که هیچ ژاژ در زمین نمانده. چرخ دو پنج بار گردید و تو را سپید مویی حاصل آمدستی از میان احجار آسیاب روزگار. پس تا آسیابان دهر بسان آن [آسیابان] مروزی(3) یزدگرد درونت هلاک ننمودی، بشتاب که دودمان ساسانت به باد است. برخیز و سپاهی از کلام و واژه گرد آر و به جوشن استعاره مقاوم کن که کار سازد برابر فوج نسیان.

خواجه بدان حال افق را عمود شد و دیدگان ژاله بار در شب ظلمتبار بگشود و چونان روشندلانِ پاک ضمیر درب کتیبهی رقمی(4) خود گشود و بدین دفتر [وارد] شد.

"شکراً یا إلهی على الدخول الناجح إلى هذه الرسالة الرقمیة بعد عشر فاااااکینج سنوات"


خواجه  این بخواند و به دفتر اندورن شد و رقعه‌های قدیم خود و یاران می‌بخواند و  خط عمر بر جبین ایشان می‌بدید و یاد می‌بداشت حالاتی که رفته بود و به مداقه مروری آورد جانکاه. سپس خواجه نیک گریست و وی را حالی آمد که سخت حزین شد و ابیاتی چند بر لبان ساری داشت:


هان تو ببین یار گـران مایه جان

دفتر ما باز نشــــــــــــــد سالیان

تا که گشودم در گنجیـــــــنه را 

 دُرّ و زمــــــرّد بُد و لعل گـــــــران

وای که کرده است مـــرا روزگار

از عقبم سخت و ز ســمت دهان

بنگی و فرتوت شـــدم  ای دریغ

یار من است این چپق و اسـتکان

لیک بدین رقعه فـــــــیروزه فام

یاد به ایام شــــد و حظّ و فان(5)

خواجه و عارف بُدم و مرد حـق

حاج ذبیح هم بُد و آن غــوربان(6)

گشتنِ من در پی معنــای جان

شـــــــیخ به اورنگ چُنان قیصران

حاج ذبیح، مردک زرینه مـــــوی

هندسه می‌خواند، کمی هم زبان

یاد که مـــــــــا در پی دافان بُدیم

یاد کـــــــــــه مخ ها نزدیم از بُتان

خواجه بُدی در کف وزوزنســـــــاء

یاد به شیخ و غم مرغ سـَـمان(7)

آوخ از آن حاجی بهــــــــــــروزگار

آوخ از آن زیرکــــــــــــی و راندمان

رفته جلو با دو چـــــــــراغ خموش

محو شــــــــد از بین زمین و زمان

یک دو ســـه ماهی که نبودش اثر

بعد ز فارو(8) شـــده چهرش عیان

اندکی آنجا بُد و لـــــــــــختی دگر

برشلون(9) آمد، تاراسا(10) شد مکان

حاج ذبیح هیچ محـــــــل کس نداد

 آندُلُســــــــی گشته و صاحبقران

شــــــــیخ چه نومید شد آن روزگار

خواجه شـدش سوی ده خود روان

شیخ که ناگه زد و یک زن ســـتاند

خواجه چه دل‌ها بشکست این میان

شیخ زد و مــــــــــــدرک والا گرفت

خواجه هنــــر خواند به سعی و توان

شیخ بکوشید و صــــراطو(11) خرید

خواجه به دیوان شد و پشتش کمان

شیخ پدر شد، چه مــــــبارک بر او

خواجه بُد و رنگ و قلــــــــم در دکان

سال به سال از ســـــر تقویم رفت

هر ســـــــه ببین در غم دوران نهان

 

خواجه به خلسه درآمده مصرع آخر سروده به طرفهالعینی ده سال حیات بیمماتش را ز پیش دیده گذراند و سیل دیدگانش، خاک و خاشاک از پیش پای همیبشست. خواجه به باتلاق اشک و سوز خود غرقه میشد که ملک لاهوتی دست بگرفت و [وی را] بیرون کشید و عتاب نمود که ای خواجه، تو را چه میشود [؟] که درستی و هر چه ذبیحالدین کوشید مزدش خورد و هر چه کوشیدی [مزدش] خوردی. خود [تو] نیز فرنگستان شدی و استادی گرفتندی چونان که شیخ شد و هر دو یک عدو را به کارزار اندرونید که  همان جهالت باشد. که قلمگیری و آن شیخ که عُبونطوکاری (12) است حاذق . تو را بس که اندک لسان آندلس دانی و رساله با گودرز ابن دیباج (13) خواهی گذراند و آن شیخ را بس که صراطو رانَد و تصانیف عُمید (14) بن حاجیل را از برخواند که کار هرکس نیست.

لاهوتی این بفرمود و  بال گشود و هر بال را مناظر بسیار نمودار بود و بر هر پر هر بال آیتی آمده بود بر محاسن خواجه و شیخ و بر هر پر، صد پره بود از خصایل نیکوی آن دو یار و هر پرهای را صد کرک [بود] از مصادیق فضایل آن دردانگان معرفت. پس ملک آیات کثیر به خواجه نمایاندی و بر وی حجت تمام کردی و ثنایی گفتی و به عرش عروج کردی. خواجه نیمه شبان به حال ساربانی که شبیخون طراران خوردست و مبهوت ماندست، میان رختخواب با تمبان سوراخ میبنشست و خایه خاران غزت نفس رفته میجست. افسوس بر لب داشت که آن ذبیحالدین ملعون بیمرام را اثری نیست و اگر باشد نیز به یاران دبستانی کار نباشد که بس آنگلا و آنخلا وی را گرد آمدستی، آن از لنگ و پاچه سیر،  یاد ندارد هیچ که روزگاری مقابل عمارت مدرس فنی طهران نان و پنیر میبلمباند و خواجه را بشارت میداد که سالها بعد بدین مکان بهر تفرج خواهیم شد و یاد ایام بس گرامی و نیکو خواهد بود. خواجه اندیشید که این سخن کنون به کدامین بیضه حاج ذبیح حواله است که وی را نشود در هیچ شهر و سرای حقیقی و مجاز از طرف لینکالدین(15) تا بندر اینسطاغرام(16) جست.

پس خواجه را شبگیر اندیشه ای به ذهن آمد که چون حاج ذبیح را در علم فراست بسیار است، حتم که وی را رسالاتیست چند، شایسته نشر و ارجاع. پس اندیشید که یقین [حاج ذبیحالدین] در ریسرج غیط(17) داخل گشته و متحمل رسالاتی از وی در آن سرای موجود است. پس بدانجا شد و نام وی جست و نگارهای -هرچند کریه- از وی بدید و تذکرهای بر آن بود که حاج ذبیحالدین بهروز به نمسه (18) در آمده و در مدرس طب فیینا (19) هندسهی طب آموزد و یحتمل مردم افلیج را پای چوبین سازد.

 

خواجه خــــــبر یافت ز راز نهان

غیب بر او شد چو حقیقت عیان

آن که محل داد نه یاران خود

هیچ محل نیست بر اون آشیان

حاج ذبیح نیست دگر برشلون

راهی نمســــــه شده با کاروان

در ره تحقیق چو کوشــیده وی

از ره طب می خورد و خورده نان

هندســــه آمیخته با فن طب

مردم شَل را شده یاری رسان

 

خواجه پس شوق یافت و محظوظ ماند که آن یار دیرین، پرسه در گذر و کوی فرنگ و التعاب الداف، را به کسب علم و معرفت را ارجح ندانسته و شب را به دود چراغ به صبح دوزد و وی را هیچ از آموختن خستگی نیست که دو صد رساله وی را نسبت باشد و عالمان رومی در رکاب وی به نگارش آن رسالات مشغول. خواجه چو کار این بدید بنوشت بر او که ای ذبیحالدین، تو را چه میشود[؟]. مرام را بلعیده و صفا قی کردی. خبری ده که ما یاران دیرین تو را تسکینی باشد که سالهاست [از تو] نشنیده ایم. حاج ذبیح لختی بعد وی را رقعه فرستاد که ای خواجه! سبحان الله که بخت تو را یار است که من سالیان است عطای علم به لقایش بخشیده و به عیش و باده نوشی به کارم. نبشتهی تو را دیدم و این عجب که من هیچ نبشته نبینم و همه را به آتش سوزم. لیک رقعه تو سهواً به من رسید و آن خواندم. خواجه، گر در نمسهای دیداری تازه شود ورنه خبر ده که در چکاری؟

خواجه [وی را] پاسخ داد که ما را نمسه نمیهلند که آن دیار بس دور است و ره بردن بدانجا را اماننامه باید که میسر نشاید. لیک به ما نشانی از خود ده که تو را گاهگاه دریابیم و گر بدانجا شدیم بر [خانه] تو درآییم و ابریق ابریق باده [بالا] رویم.

حاج ذبیح این بدید و نشان خویش بداد و برفت.

(تذکرة الصدقاء-نسخه ی خطی دانشگاه فرایبورگ-صفحه 569-ظهور حاج ذبیح الدین دیار نمسه را)


 

1.  صندوقها

2.  وبلاگ یا بلاگ، گونهای منسوخ از یادداشت نویسی که به دلیل اطناب بلاگ نویسان و کمبود حوصله بلاگ خوانان وقت از رده خارج شد

3.  کسی که اهل مرو باشد، مروی. اشاره به آسیابانی به به روایتی با هم دستی ماهویه، مرزبان مرو،  یزدگر را به قتل رساند.

4.  معادل لپ تاپ یا تبلت امروزی (مصحح)

5.  نوعی حس شادی که دوام اندکی دارد

6.  شیخ امیرحسین غوربان، از یاران دبستانی

7.  بلدرچین، نام پرنده ایست. احتمل می رود مراد به صورت استعاری به ضخصی اشاره دارد که برای مصحح مشخص نیست.

8.  نام شهری در غرب پرتغال امروزی که حاج ذبیحالدین بدانجا مدتی ساکن بود

9.  بارسلون، استان شرقی در ایالت کاتالونیای در اسپانیای امروزی

10.   ترسا، شهری در استان بارسلون

11.   نوعی استر یا مرکب که به صراط مستقیم حرکت می کرده است (از لاتین Cerato، مصحح)

12.   کسی که با عبونطو در کار است. احتمالا کسی که در اموری چون کدنویسی یا شبکه تبحر داشته است. عبونطو را معرب Ubuntu دانند.

13.   گودرز ابن دیباج از علمای اهل هنر در مدرس مستظرفه طهران.

14.   از اغنیه سرایان آن روزگاران که تصنیف "ربابه وای ربابه" را به وی نسبت دهند.

15.   نام بازاری در قدیم که پاتوق مردمان بوده است و خلایق در آن مدارج و پروژه های خود را شو آف می نمودند.

16.   نام شهر یا محله‌ای در قدیم که پاتوق مردمان بوده است. احتمالا همان بندر شاخ های آلوده به روایت کتاب میزرا سروش الدین درونی. طبق روابت کتاب اشخاص بدانجا بسیار در سلفی بکار بوده اند.

17.   نام تذکره ایست که حکما رسالات خود را در آن نشر می دادند (احتمالا معادل Research Gate مصحح)

18.   اطریش یا اتریش امروزی

19.   وین، پایتخت اتریش

به ذبیح الدین

ندانم این سیاهه بر چه زبان روان سازم کزان پی به مقصود خویش نایل آیم که خواجگان هماره بر رنگ و بوی هر کلام٬ رسالت زبان را ملزم و بایسته دانسته٬ چونان که نسب ادویه بر طعام باشد. لیک از مدخل پیشین این صحیفه ی مجاز، ماهی چند گذشتست و هیچ نظر بر منظر گاهش به اندرون نیامدی لیک خواجه طریق یکتای بیان موضوعات چندی را همین صحیفه ی مجاز دانسته و بر جبر زمانه قلم دراین جا می فرساید. به درکات جهیم که کس نیاید و این مدخل نظاره نکند و نظر بر منظرش نگذارد.

آن شنیدستم که حاج ذبیح الدین (لعن الله عنه) بر جرگه مترجمان و دیلماجان پیوسته و رسالاتی در باب هندسه و کاشیکاری مطبوع گرداندست و در بلاد کفار به تعلیم و تحصیل جمیع علوم به کار است و جاهد. زحمات و خدمات ایشان را به علم حساب و هندسة و کاشیکار استادان و گچکار مردمان و چینی بند زنان و ماله کشان به نوبه خویش ارج همی نهم لیک از نظرگاه ما که خواجه باشیم و بزرگ او همان طفل کبرپیشه و همان سخیف ضد اجتماع است که هرگز از صور یاهو(۱) استعمال نکردندی و بر خرافات پایبندست که استعمال و استخدام این صور از باب مرضی باشند که مردمان شهر بدان گرفتارند که از بلایای عالم مجاز است. یا این که با آن وزوزالنسا(۲) ملعون و مغبون قرار بر این نهادندی در که عالم مجاز به یکدیگر پشت کرده و یکدیگر را به صدقا خود الحاق هیچ نکنند. حال که تو در سواحل شمال بحر الابیض(۳) به کیف و حال مشغول و دافات را نظاره گر و امواج را سارفی(۴) بدان که بخت ز ماتحت تو را سخت یاری کردست ورنه جوهر ذاتت را دیناری ارزش نبود که حتی هرات را مدعو شوی چه رسد به فارو(۵). و بدان که من بسا خرسندم که از تو مرا هیچ آگهی نیست و ندانم در کجا چه غلطی را فاعلی و چه نجاستی را آکل. همان به که تو نیز از خواجه ندانی و یاوه نرانی که احوالات خواجگان فقط بر ملائک آشکار بود و تنی چند از پارسایان که تو نه جمله ملائک باشی و نه زاهد پارسای. به آن امید سکه ی عمر را سخی ام که مرا تا غایت این عالم فانی فرصت ملاقاتت هیچ ناید و تا گور و وقت لحد و دعای تلقین ز احوالاتت ندانم که ملاقات سخائف دوصد بار بدتر ز دیدار دوزخیان است و سلام بر شیطان رجیم از سلام بر تو بسا سهل تر که اولی انسان را از راه خدا به در سازد و دومی خدا را ز انسان نومید. و چه مظلوم و مغبون  آنکه چونان شود و در ظلمت ابدی خالد.

إن الانسان الذی تمشی فی ظلمة هو الذی لاتذکره الله اصلاْ و هم غائبون.

و با عالم رویا روزی دیدم که با تو مرا لقاییست بر سر در فروس و تورا به اندرون نمی هلیدند و تو پریشان بودی و سیه روی و خواجه که ما باشیم را خواندی که هر چه مرا رفتست از توست که مرا این سان هلیدن نمی باید و  همین حال در یک نظر ملائکی صد با عمود های زرین و بیرق های رخشان و بالهای سیمین تو را گرد آمدند و سرور بسیار برفت و بر کوس می زدند و می بردند تو را که یکی ملک از میان فریاد برآورد که ای خواجه همان به که در دل بر بخشیدی گناه ذبیح الدین را و یزدان شنید سر اندرون را و آن بکرد که باید و جمیع معاصی ذبیح به بخشودنت زدوده گشت و لوح سینه ی ذبیح چون آیینه ی سکندران صیقل و بی نقص آمد. پس همان جا بریمش که ز دوزخ گزندی وی را ناید و ملکی چند و غلامی هزار از برای خدمتش بر کوشک وی نهیم که این همه از توست و اشارت بخشش تو. همانا تو بزرگی و غفور.

فصبحت اهل جنه با اشارتک و لله خیر الغفارین

پس بدان که خواب خواجگان بر حقیقت جاریست و روزگاری دور یا قریب تعبیرش پدید آید و تو را گناه آزاری که روا داشتی مردم را در معاد گریبان گیر است. یا استغفار کن و یا نابخشوده رحلت کن.

و بدان که خدای دانسته تو را زرد موی و سرخ روی کردست که نماد شرر دوزخش باشی و تمثال تباهی مردمان. و هنوز یاد آرم روزی که به حیلت تو در نیوشت(۶)گرفتار دسته ی طراران گشتیم و قریب بود دخترک بی نوای هم قافلمان را دو جین حرامی هتک عفت کنند و ما ناتوان و نظاره گر که اگر چنین می رفت تا غایت عمر مدیون بودی و نا بخشوده و چه مهربان است خدای عز وجل که مارا فائز گرداند و حرامیان را ناکام و هنوز به یاد دارم هر چه چوب خوردیم و دم نزدیم و خدای تو را لعنت کناد که تمام این از بی کفایتی تو بر ما رفت.و هنوز و هماره به یاد دارم که چه کردی بر خواجه در روزگار عاشقی و دلباختگی اش که چون طفلی معصوم و پاک بازیچه ی دستان پلید شیطانی چونان تو بود.دمی را به یاد آور که از برای رفع عطش انتقام و کین وزوزالنسا که تو را با چوب زبانش ضربتی نیک زده و با خنجر نازش برپشتت کوفته بود و درخواست عشقت را چنان مردود خواند که اشکانت به بحر احمر روان بود و صدای ناله ات گوش مردمان را از بلخ تا بغداد می آزرد٬ هیمه ها در شرر نفاق انداختی و چه سخنان کذب به اسماع مردمان خواندی که همه حیلت و مکر بود و ندانستی که مکار الماکرین از عرش کبریا  بر احوالاتت نظار گر باشد و خواجه را با وی حالی عرفانی که گر با درگاه حضرتش این چنین نبودم و گاه خبر ز عالم غیبم نمی رسید خداوندگار عشاق آگه بود که اکنون چه می کردم و کجا می زیستم. دانسته با شیخ امیر غوربان بنشستی و خدعه کردی و دمی بر گوش وزوزالنسا از ما گفتی و وی را بر ما شوراندی و دمی در آن صحیفه ی مجازی ات پیغام دادندی که ای خواجه هماره تلاش کن که وزوزالنسا همین ایام خام تو شود و بربیابان عشقت اشتر راهوار و از قوس کمرش و سفیدی پوستش و کم و کیف ابعاد ماتحتش بر ما گفتی که دهان مارا آب اندازی که انداختی و نتیجت آنکه ما شعر مصوری در وصف کمر وزوزالنسا سرودیم و تو از پشت بر محاسن ما خنده آوردی و باز همی بر هیزم تحریک روغن فزون کردی و شعله ها برافروختی و در آخر خود خویشتن با وزوزالنسا خراب آمدی و قهر نمودی و قرار بر آن نهادی که هیچ سخنی با وی نرانی و چه نیک به یاد دارم آن روز که یکدیگر را در یاهو مسنجر(۷) میهمان بودیم و تو گفتی که وزوزالنسا را هیچ از درشتی سینه بهره نیست و من در بلاد فارو دختران می بینیم سخت سینه هاشان سترگ و بسا سکسی(۸) که قیاس وزوزالنسا با این مردمان چون قیاس نعلین گدایان سامراست با پاتابه های زرین بزرگ امیران غزنین و گفتی که وی چنین نباشد که می پنداشتم و مرا با وی اختلاف از خاک است به افلاک و چه ها که نگفتی و همه را دانسته بر زبان آوردی و حال خویشتن را به حال دیوانگان وانمودی. و باز هم خواجه را رها نکردی و در بلاگ(۹) وی ژاژ خاییدی و چه سخنان به گزاف نوشتی و عیوب بیهوده و عبث بر آثار گرانبهاش نهادی که خواجه را دلسرد و نادم کنی.حال که دوریم و جدا بسا خرسندم


همان به باشــــــــد این دوری رفیقان                 مرا این فاصله خـــــوش آمد و فان(۱۰)

بســــــــی گویند دردسـت هجر یاران                 مرا این درد شــــــیرین کرده خندان

نفـــــاق و کینه از دل شــــد  گـــریزان                 چو رفتــــه عــــــامل فصل صدیقان

چو طی گشته زمستان بس شتابان                 ببین خرم بهار ســـــــــــــبزه زاران

خدایا شکر صـــــــــدها و هــــــــــزاران                 که این رسوا برفت از خــــاک ایران


لیک بدان این طریق که به بدان مشی کنی تورا ز راه رستگاری مبعود گرداند و به ظلمت قریب رساند چونان که بر سردار سبکتکین رفت و وی با لشکریان بسیار شامگاه نبرد اسیر گشت و همخوابه ی سگان.


(تذکرة الصدقاء-نسخه ی خطی دانشگاه شیکاگو-صفحه ۴۳۳-درباب ذبیح الدین فاروی(۱۱)  )



(۱)صورتک هایی که برای بیان احساسات آنی در آن زمان به عنوان نماد در نت آن روزگار استفاده می شده احتمالا با Happy Face  امروزی قابل قیاس است

(۲) وزوزالنسا ثمین دخت طفل الانبیا که روزگاری دور معشوقه ی خواجه بود

(۳)دریای مدیترانه

(۴) سارف اسم مفعول سرف است که سرف یا سرفینگ ورزشی بوده در آن روزگار مشابه موج سواری امروز اما ابزار آن از چوب ساج ساخته می شده است

(۵)شهر فارو در جنوب پرتغال امروزی که دانشگاه مشهوری داشته به نام آلگاورا

(۶)قریه ای در نزدیکی ساوه امروزی(تلفظ Niyoosht)-شهری در نزدیکی ایالت کانزاس(تلفظ New-Shit) که احتمال اول منطقی تر به نظر می آید(مترجم)

(۷)ابزاری در در آن روزگار از طریق آن برای هم پیغام نوشتاری ارسال می کردند

(۸)لوند و عشوه پرداز

(۹)مشابه وبلاگ در آن روزگار

(۱۰)Having Fun(اصطلاح)

(۱۱)منسوب به شهر فارو در جنوب پرتغال امروزی

عاقبة الصدقاء و مکافاة

و چنین آمد خواجه گزوین(رضی الله عنه) را که پس از دو سنة پر ز حکایات شیرین و تلخ، قلم در مرکب سیاه نهد و از سیاهی روزگار سه پنج سیاهه ای در این وبلاق به نوشتار در آورد...

کنون که در صفر سنه 1430 به سر می بریم و تحولات سترگ حاصل گشته و یاران به چهار گوشه گیتی شدندی و بین ایشان فراق آمدندی. جان سخن آنکه هیچ یک خبر ز احوالات آن یک نداشتندی و روابط بین الصدقا که روزگاری مرضی الطرفین و خاری بود برچشم عدوان حسود کنون به تیرگی گرویده و هر یک از آن سه یار دبستانی یار خویش را بر بیضه مبارک هم محاسبت نیاورندی بر این حال خشنود ماندندی و هیچ ملال از برای این امر نیست.

خواجه گزوین که همچنان در نظامیه گزوین استوار به کسب علوم حساب  و معرفت و دچار و همانا در برگزاری همایش استوار تر و مقامات ایشان اولی تر در نزد خداوندگار همایش آفرین و پست از پی پست دگر و مهارت از پی مهارت بر پرونده ی رخشان وی فزون آمدندی و کنون به جز ادارةالمطار به طرح و طبع صحیفات السفر و لابنار و اپلات* همچنین ترجمة و کتابت و امور بین الدولی و مذاکرات لامالیة و امور الصوتیة و لبصریة مشغول است به آچار فرانسه همایش آفرینان ملقب شدندی و پارو بر شانه به روبیدن سیم و زر مشغول است و به زودی معاف نامه ی خویش را هم از بابت خدمة فی الجیش دریافت خواهد نمود و افکاری پلید و شیطانی چندی نیز در سر دارد که در این مقال نگنجد.    

           یک کلام در وصف من کافیست یار      من سپوختم هرچه فن و  هرچه کار


           شیخ امیر غوربان نیز که بیرق برگزاری همایش و عروسی را به زمین افکند و با هزیمت به جمله رهروان کاروان  IT** پیوست چندیست پس از طی طریق کاردانی راه طبرستان پیش گرفتست و ار بلاد طهران دور گشتندی و در بحر القزوین به صید علم و داف ماهی مشغول است. در دهان مردم گذر و بازار در طهران شایع است که مؤجر خانه ی وی زنیست کهنسال و سخت مهربان که دختری در ترشی از آن وی است و مهر شیخ ما بر دل وی فزونی دارد و هر روز "شیمی بلا می سر" و "تی جانا قوربان" گویان از برای شیخ صبحانه حاضر کردندی و از شیخ نیک پذیرایی نمودندی و از باقالا قاتوق  و میرزا قاسمی و دسنه باقالا و ترشی تره و سیر ترشی و اشپل و ماهی دودی شیخ را هیچ کمبودی نیست. از خلق که پنهان نباشد چه رسد به شما که شیخ چند باری دختر صاحب خانه را در رویا دیده و کمی هم حالی به حالی گشته و اندر صباح باعث زحمت دیگران.  ان شاءالله که مبارک است و میمون.همانا خدای عز وجل وی را قرین رحمت خویش کناد.

        

          شیخ  درستی   تو  و   اهل  یقین        راه  عجیبی  تو   نمودی   گزین

          چونکه بسی هست تو را پشتکار         راه  به  آخر  تو    رسانی  بدین

          غصه ی  آن  موی  سرت  را  نحور         موی بکار  و  به  کناری   بشین

          چون که مهندس لقبت  می شود         داف  برزید  ز  سماء   و    زمین

          آنکه  تو  را  بود   به   روزی   هدف***  حسرت و حرصی بخورد که ببین

         

و اما بشنو ز احوالات شیطان مجسم در کالبد بشر و جن بی سم و شاخ،حاج ذبیح الذین ملعون که از همان بدو تخم نفاق اندر مزرع صداقت می پاشید و هیمه در شرر جدایی می انداخت به کنون به دیاری دور شدندی و از وی خبری نباشد. پیکان و قاصدان چندی پیش خبر دادندی که وی را به فرنگ مشاهدت نمودندی که در پی داف و علم هردو شتابان است و در اولی همچنان ناکام و در دومی باره ی شتاب زین کرده و به راهش روان است. اندر حکایات و امثال آمده است که نسلی از نوباوگان دهه ی شصت این سرزمین دچار عقده گشتندی و اکثرا به زنده نگاهداری افکار مرده ی 40 سال ماقبل خود مشغول بودندی و از این طریق نیز از برای خود کلاس کاذب قائل شدندی. این نسل مذموم در زبان عامه "ضالین" لقب گرفتندی و جز با امثاهم با هیچ بشر سازس نتوانستندی.

        

         زردک      دیوانه ی     بیمارحال        راه   به    بیراه   زدی   از  زوال

         داف به تهران  نشدت  حاصل  و        در   پی  داف   آمده ای پرتغال

         درس بهانه شد و مغزی گریخت        مغز مگر  بود   تورا     بدسگال؟

         داف   اگر   بود   همی   آسمان        باز و عقاب است پسر در مثال

         رنگ سماوات  یکیست  هر کجا        حیف که مرغی و نداری  تو بال

         سیب به  سرخی  گروید  و  ثمر        آه که عمریست تو زردی و کال

       

مخلص سخن آنکه وی به بلاد پرتغالستان شدندی و زان روی که از اخلاق و معرفت ذبیح الدین را هیچگاه بهره ای نبوده، از وی نیز خبری نباشد به اسماع و ابصار خلق.



*ابنار (ج. بنر) - اپلات (ج. پلات)

**فرقه ای بدیع که مردیانش خود را مهندس فناوری اطلاعات می خواندند.

***سمانة النساء نایب السلطان که روزگاری به شیخ ضد حال عاطفی وارد نمود


حکایت خواجه و شیاطین دوقلو و آنچه بر آنان برفت

و آورده اند که به روز 20 شعبان سنه ی 1427 هجری خواجه آروین از راه درازی درمانده و خسته پای به کاروانسرای استقلال(هیلتون اسبق) شدندی تا حساب خویش تسویه گرداند و طلب خویش بازستاند که ناگه به جمع صدیقان و همپیشگان بر خورد که از برای کاری نو جهاز و توشه می کنند. خواجه که خود تازه از همایشی بس عظیم و سترگ به دیار خویش شتافته و در مانده و افگار بود در مقابل درخواست جدید کار مقاومت نمودندی تا که ناگه دیدگانش بر چهر وزوزالنسا منور گشت و دریافت که وی نیز در این کار جدید داخل است. پس خواجه بیرق درماندگی به زیرافکند  و با عزمی بس راسخ به جرگه ی رهروان همی پیوست. از بد روزگار طالع نحس دمید و ستارگان از خواجه به خشم آمدند که وزوزالنسا از سر ناسازگاری درآمد و هماره با اخوان غلام الاولیا*(لعن الله عنهما) به جهش و پرش مشغول بودی و دمی از مزیح و گفتگو با آندو شیطان مجسم غافل نبود و زین طرف خواجه تنها خون دل خوردی و شاهد ترک تازیهای آندو جن بو نداده بود.

تا آن گاه که کار به آخر رسید و هنگامه ی مراجعت به بیت شد و همگان از پی چتر افکندن درآمدند و اخوان غلام الاولیا که از مرکب ابوی خویش بهره می بردند باره ی تملق به پیش رانده و پیشنهاد واصل نمودن وزوزالنسا و صدیقه ی شفیقه اش گل سمن بانو را به منزل نمودند. خواجه که عرصه را بر خود تنگ دید سخت برآشفت و با هر تدبیری که جایز شمرد خود را وارد معرکه نمود و در مرکب آن شیاطین وارد گشت و همراه شد.

به گاه مرکب سواری که بس مرکبی بود تنگ جای از انواع هاچ بک**، برادران غلام الاولیا با وزوزالنسا و گل سمن هماره لاسیدندی و صیغه ی خندانیدن را درتمامی بابها به کمال صرف کردندی و هیچ از حیا بهره شان نبود و خواجه همی دندان به دندان می خایید و به خود می ژکید و آن دوشیطان که حال خواجه چنین دیدندی بر شدت لاس افزودندی تا خواجه را افزون تر از پیش آزار دهند و هماره با زخم زبان های آتشین دل عارف راه حق، خواجه ی گزوین را می آزردند و وزوزالنسا و گل سمن نیز غافل از آنچه بر خواجه رفتندی هیچ محلی از اعراب به خواجه ندادندی و نمک بر ریش دل خواجه پاشیدندی و خواجه در آتش خشم و حسد همی سوخت و آهش بر نیامد.

تا که خواجه به استیصال دست به دامان غیب شد و از خدایش طلب مدد نمود که مگر به مدد غیب از نحس وجود آن شیاطین انسان نما رهایی حاصل آیدش. پس به فریاد دل مدد خواست و هاتف غیب پاسخش  داد...فاستجبت لک یا عبد الصالح فلا تکون خائفا        

 

              هرزه غلامان هـــــوس  باز هیز             چشم چران و لش و  چنگال تیز

             خواجه ی  گزوین به  ستوه آورند            با   رجز   و   زخم زبان  و  مجیز

             خــنده   بـــکردند  بــه  وزوز نسا            خــنده شــــنیدند  ز  یار  عــــزیز

             خواجه  به  درماندگی  افتاد  زار             چونکه نشد جز ره  غیبش گریز 

             خواجه همی  گفت  مدد ای اله             تا  که  مدد  آمد  از  افـــلاک نیز

 

پس مدتی بعد ملک النجات سوار بر مرکبی آراسته از ره رسید و خواجه چو فرشته ی نجاتش بدید در جلد خویش نگنجیدندی که همانا شیخ امیر حسین غوربان از برای مدد به قضای روزگار بر سر ره قرار گرفته بود و تقدیر اینگونه حکم نمود که خواجه را ازلوث اخوان غلام الاولیا برهاند.

همانا شیخ چو خواجه را در حال استیصال یافت در بدو امور ابراز شگفتی نمود که یا خواجه چگونه تقدیریست که در این ازدحام مراکب***که تمامی مرکب سواران  ز روی ازدیاد و ازدحام سر به تحت هم گشتند تو را یافتم. و خواجه به شیخ فرمود که یا شیخ الشیوخ و یا صدیق الشفیق تو را چه نیک هنگام بازیافتم در این شوارع مزدحم...همانا مرا دردیست بس لاعلاج و مشکلی لاحل که بدینسان گرفتار دو شیطانم و یارم در یدشان اسیر است و غافل. پس شرط رفاقت به جای آر و مرا از مهلک برهان که خدای رحمان دوبرابر پاداش نیکو تو را ارزانی کناد...شیخ چو حال خواجه ملاحظة فرمود سخت غمین گشت و چون وزوزالنسا را با آن دو بولهوس دید عروق غیرتش برتابید و با خشمی که خاص شیوخ غیور باشد خواجه را از مرکب دزدان غافله بر مرکب خویش سوار کرد و با تیغ زبان و کلمات سحرآگین وزوزالنسا را از مشایعت با اخوان غلام الاولیا باز داشت و آرام آرام وزوزالنسا را راضی نمود که مرکب آندو را ترک و بر مرکب شیخ جلوس کند و از قضا نیز چنین آمد و خواجه و وزوزالنسا در معیت یکدگر بر مرکب شیخ سوار گشتند و آن دو شیطان عفریت سرشت دست طویل تر از پا و خالی و صفرالید باز گشتند و در رخسار خواجه اثرات نشاط نمایان گشتی و به درگاه حق تعالی سجده ی شکر بر جای آوردی که ای خدای سبحان چه نیکو دشمنانم رسوا ساختی. همانا تو پروردگار مدد رسانی

فانک الناجی العبادک فانی عبدک بالفخر و الغرور

           

           شیخ به آن هرزه غلامان پست          گفت که بس بود که هرچه نشست

           حال،منم  واصل  ایشان به بیت          پس بروید تا پژوی شـــــیخ هســـت

           وزوزی چون همسفر شیخ شد          خواجه از آن رنج ســـــرافکنده رست

          

پس خواجه کیفور و مست شد و با شیخ و وزوزالنسا به تکلم پرداخت و آلام جانکاه از وی زدوده گشتی.

این بار اختر نیک از آسمان دمید و وزوزالنسا به جبران گذشته ی ملال آوری که بر خواجه تحمیل گردانده بود از خواجه طلب نان و ژامبونی طبخ هایدا نمود و شمیم لحظاتی خوش همه جارا فراگرفت پس شیخ فرمان پرشیا به شمال چرخانید و هر سه به مطبخ هایدا  ی شارع شریعتی شدند و نان و ژامبون میل نمودندی و لذت بردندی...عاقبت نیز شیخ وزوزالنسا را به بیت متعلقه واصل نمود و زان پس با خواجه به خانه شد...در طریق بازگشت نیز خواجه دمی شکرگزار خدای بود و به دمی سپاسگزار شیخ که آن گونه در وقت در شارع سبز شد و جان و مال خواجه نجات بخشایید. پس وی را فرمود بر تو آفرین باد چونان که درستی و از لطف خدای و حزیمت تو اکنون من آنم که باشم ورنه مرا بود که از خشم و کین امشب به انتحار دست یازم و به دیار باقی شتابم.

                                   (احسن الدافات و اجمل النسا/خواجه آروین گزوینی/جلد سوم/ص367)

*مراد برادران دو قلوی غلام الاولیا به نامهای امین الدین و امیر الدین است که همعصر خواجه بودند و به بولهوسی شهره بودند و عبید زاکانی نیز از آنها چنین یاد کرده:

                     جز کــپل  و ســـینه و بین دو ران       هیچ ندارند غــلامان گــــمان

                     چشم طمع بر کس و ناکس برند       بیوه زن و حامله و دخــــتران

   (کلیات عبید زاکانی/ص۴۵۳ /اندر هجو و ذم برادران غلام الاولیا)

 

**مرکب برادران غلام الاولیا به روایت بسیاری اسناد و مدارک مرکبی بوده که بسیار به پژو 206 امروزی شباهت داشته.

***مراد همان ترافیک امروزی است که در آن روزگار نیزگریبانگیر مردم بوده        

تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل

جمیع پیروان بر ما خرده گرفته اند که ای حاج بهروز ، تو را چه پیش آمدست که قلم نمی فرسایی و دگران را از احوالات خویش با خبر نمی گردانی . ترا چه افتاده است که بر دگران بخت روی کرده است و دگر صدا دلخراشت بر سپهر بلاگ نباشد و گوش جانان نخرشاد . سبب این کم کاری و اهمال گردانی چیست ، که عرب بدان گفته است : احسن الافعال ، اکثر التکرار و عجم نیز افزوده است : کار نکو کردن بر پر کردن است . خویشتن حقیر ،" حاج بهروز نور اسلاف علی " نه زان روی قلم نمی فرسایم که چرخ گردون کمر بر ناجوانمردی بر خواجه ی دشت قزوین بسته است و اله ی عشق فی البدایت سر ناسازگاری با وی نهادست و خویشت خویش را همی به درون "شارع علی یسار " می افکند که همی مرا از عشق تو آگهی نیست و نمی دانم ز چه روست که گه نقش چاروق من بر آن "بس تیره چای" می بندی و گه کمر مرا بر دگران عیان می داری . گه شمایلم و گه دندانم را . غافل از آنکه آن چیز که عیان است چه حاجت به کتمان است . و نی زان روی نمی نگارم که آن سنجاب رسن باز گه برین شاخ و گه بران شاخست . و به چشم بر هم زدنی معشوقه ای براندش و معشوقه دگر بیابد که احوال جانوران شاخه نشین را بر ما تصویر سازد و هر از گاهی به خیالی واهی برای ماهروی موهومی بر آن "عظیم حیوان سیه چرده" سطری چند از آن عم مرحوم خویش (د.گ.)که به سنه ی 1999 به سبب اکبر السراطین ، جان پر برکتش را به جان آفرین تسلیم کرد و خلقی را در حسرت و حیرانی نهاد و به دیار دگر رخت بر بست .
و تو ای خواننده هوشیار آگه باش که سبب این اهمال نه آن است و نه این . مرا روزگاریست بس سرگردان که عرب را آن احوال گفته است :لی اول الراس و الف السودا.
لیک تو را ای خواننده ی نیک بین ، بایسته است که آگهت سازم از توطئه و تعبیه عدوان شما راستین رهروان حقیقت . دیر هنگامی است که یارانی نه چندان مشخص الهویه بر برگ نظرات افاضه نظر نموده اند و ما را شهیدان خدایی و مردان دشت نام نهده اند .خیالیست اهریمنی بر گمان من که این صفیه همان نباشد مگر خواجه ی دشت قزوین که خود زان روی که از سبب عشق وی را جز درد و آلام هیچ حاصل نیاید ، به فشردگی جان ( همان که کفار بدان deep depression نام نهاده اند ) که از نظر ما احوالیست نه چندان مضر و دوزخی که چه بسا به تخلق نیز گرویده است و از آثار آن "بس تیره چای" که بر جمیع خلایق دانسته است و نیز ایشانند عارض که هیچ از آن آروین ( آروین همان خواجه قبل از سرگشتگی است . همان که هنوز در جامه خواجگی بر نیامده بود و کودکی بیش نبود)
کوته اندیش این چنین استعارات خواجه گونه بر نمی آمدست همچون ابلهان برای خویش "کارت تبریک تولد " می فرستند .و هم اوست که زان روی که خلایق را جوال سیب زمینی پنداشته ، ساعتی چند از پس آن نظر ، نگارنده ی آن را شیطانکی بیش ننامیده است تا بدین طریق افکار شما پویندگان حقیقت را به سرگردانی و هجرانی کشاند که جمیع خلایق آگه اند که مرد مردان ، شهید شهیدان ، حلاج حق گو بود که تا گردن خویش بر چنبره ی دار ننهاد ، از پای ننشت و جز حق هیچ نگفت و هیچ نپویید .

لیک ترا ای خواننده ی ریز بین ، بایسته است که باز گویم مرا دیر زمانیست وقت تنگ می اید اندک و مشغله افزون که گفته اند برین احوال که : لی اول الرس لیک الف السودا. مرا سفریست خطیر در سنبله ماه بر بلاد کفار از برای دیدار اهل خرد هندسه و ریاضیات . بر حسب اتفاق(به فتح ح و نیز فتح س و کسر ب) یوم آن مقارن است بر یومی که نواده ی محمود افغان ملعون طیاره رابر آن سپهر خراشنده ی سوداگران گیتی در ینگه دنیا کوفت . آن بلادی است که در جمیع مطمع های آن کیک ها آغشته به hash به خورد بیچاره مردمکان دهند که مرا از بردن نام آن بلد خفت است و ذلت ، که آن بلد"وادی پست" ، هست شهره به فسق در ملا عام . تو خود خواننده ی تیز بین ، گر نیک دقیق شوی بر سخنانم بیابی جواب معمایم .
زان روی که مرا بر نکته سنجی جمیع مردمان یقین نیست ، و ازبرای آنکه نادانان و ابلهان را از جواب معما آگه سازم ، از خدای متعال ، بزرگ پرودگاری که علم و ادب را بر ما ارزانی داشت مساعدت خواهم که در آن بلد ، در آن یوم که من درآن بلد فرود آیم ، بر من نگاره ای دیجیتالی عطانماید تا آن را برین ثلاثه گذارم .

پی نوشت اول : "د.گ."همان کاسته یافته ی "دمش گرم " است که زان روی که ما را با کلام عرب بیگانگیست نه چندان زیاد ، جایگزینیست برای "ر.ح." و یا "ص" و "قدس سره" وامثال آن .

---------------------------------------------------
این متن پس از سال و اندی به دست "حاج بویروز نور اسلاف علی" نگاشته شده است .

حکایت الاجبار و الاتصالات الهاتفیة

و چهارشنبه 10 جماد اولای سنه ی 1427 خواجه آروین از آن بر آمد که به سکوتی ثقیل، رنگ خاتمه زند و سیاهه ای را در وبلاق السماوات به طبع رساند...

  چنین روایت کنند که روزگاری بس تیره و تار بر حال سه یار دبستانی حاکم شد و برج قمر در عقرب کشیده گشته و طالع منحوس دمیده شد...

عسل بانو و آرزو خاتون که زانوی قهر و بی حوصلگی در بغل گرفتندی و به گوشه ی عزلت خزیدندی و وبلاقات متعلقه را نیز از نعمت آپدیت محروم داشتندی...

خواجه نیز که از رسالتی سترگ که همانا معیت بزرگان شرطه ی بلاد مسلمین بود رها گشته بود به نظامیه ی قزوین شتافته و به کسب جمیع علوم معوق خویش می پرداختندی و وی را هنوز غم عشق نافرجام وز وزالنسا بر دل سنگین بود...

حاج ذبیح الدین بهروز ، این شیرمرد اصفر بیشه ی  نجوم و فلسفة نیز به سبب مباحثات یسار مآبانه مورد اصابه ی تیر غضب خلیفه ی بغداد شد و به قریه ی نور علی بیک تبیعد  آمد و عمر را در جوار مرغکان و بوقلمونان و مردم بی خرد و نادان نیشت* می گذراندی و  هوای تبعید نیز به وی نیک ساخته بودندی و وی را ملالی نمی آمد.

  از جانب دگر شیخ غوربان نیز همچو هدهد سلیمان نبی هر دم به شاخی می پریدندی و در حجره ی خویشتن  کسب معاش می نمودندی تا اینکه روزی به سلفون** شیخ این کوته پیام از وز وزالنسا به زبان فرنگی فرورسید که "مرا تماس حاصل کن"...این کلام شیخ را سخت آمد و به خشم سخن راند که ای فرچه ی ناهنجار و  ای ضعیفه ی نا بخرد خسیس این چگونه پیام است که مرا دادی...گر تو را با ما کار است خود تماس گیر و اگر ما را با تو کاری باشد که خود تماس همی گیریم...إن انت تریدین الاتصال فتصلی و ان انا ارید الاتصال فاتصل....پس این چگونه تزویریست که  تو را با ما کار باشد و تماس  از جانب ما...

 

                    چون به بر شیخ تو داری  سوال       یا که بخواهی تو از او کیف و حال

                    سکه ی خردی تو سخاوت بکن       دفع بکن غیبت و  حرف  از   خِلال

                    چند  دقیقه  سخنی  با  موبایل       هیچ  نکاهد ز  تو  مال  و     منال

                    بهر صدیقان  همه  نرمی  نمای       گر تو شوی خوار به  فرض  محال

                     

       

و شیخ بر آشفت و وز وزالنسا را پاسخی ندادندی تا ساعتی گذشت و دل شیخ به رحم آمد و کینه از دل برگرفت و با وز وزالنسا تماس حاصل کرد...اینبار بازی روزگار از این سو درآمد که وز وزالنسا نیز سلفون خود را از در لجاجت به خاموشی گروانده بود...شیخ این بار سخت از جای بشد و از شدت خشم سوی خواجه تماس برگرفت که اینان چگونه مردمانند که خود خطا کنند و خود کیفر دهند...و لب به سخن گشود از خلقیات گل و بلبل گونه ی  وز وزالنسا...و خواجه نیز زبان به تایید راند که آری...وز وزالنسا را بس خلقیاتیست ملال آور که از برای خواجه نیز سبب جذابیتش شده....و به سبب همین خلقیات گه مرغیست که وی از معاشقة با خواجه سرباز زده و دلباخته ی مال و منال امیرحسینقلیخان وزیر*** شده که اگر وی را چنین خلقیاتی نبود همان روز نخست با خواجه معاشرت می نمود...و شیخ نیز از باب تائید در آمد و گفت همان به که تو را قسمت وصل نبود که گر بود دهان مبارکت از بیخ و بن سرویس بودندی...  

 و بعد از این مکالمة نیز شیخ چند باری نیت تماس نمود لیک آن بدخلق لجوج سلفونش را پاسخگوی نبود و در صرف صیغه ی لجاجت پای می فشرد...شیخ نیز از پایه بیخیال این داستان شدندی و جمله نسوان را به غلظت نفرین و دشنام دادندی که غسال جملگی تان را ببرندی که همه از یک قبیله اید...

 

( اتصال نامه /خواجه آروین گزوینی/جلد نخست/باب اول/ص11 /از روی نسخه ی بلژیکی)

 

*نیشت:(Niyasht) روستاییست در جوار نور علی بیک عُلیا که مردمانش به بی ناموسی و بی خردی شهره اند

**سلفون:(Cellphone) وسیله ای کوچک که در آن روزگار به صورت سیار ارتباط صوتی و نوشتاری برقرار می کرده(معادل تلفن همراه امروزی)

  ***امیر حسینقلیخان وزیر: وزیر دربار حاج محمد ابن قریش که چند سالی را در سفر به کشور های بیگانه گذرانده بود و با لئوناردو داوینچی مدتی محشور بود و از او علم پرواز را بیاموخت.